بورخس: یک شعر، یک کتاب
شعری از بورخس را در صفحه اصلی سایتم نوشته بودم و یاد اظهارنظری درمورد این شعر افتادم. توالی این یادآوریها مرا کشاند به این سمت که کتاب شعری نخوانده از بورخس دارم و میتوانم سراغش بروم. شعری را سالها پیش با ترجمه صفدر تقیزاده در مجله کیان خوانده بودم و مقایسه این دو ترجمه با هم موضوع اصلی این یادداشت است و دلیل نارضایتیام از ترجمه کتاب و سوالاتی که درمورد این مجموعه شعر دارم. هرچند ما عادت کردهایم دربارهی کتابهای ترجمه از این پرسشها نکنیم!
بهشتهای گمشده: گزیده شعرهای خورخه لوییس بورخس
نویسنده: خورخه لوییس بورخس
مترجم: حسن تهرانی / ویرایشِ م. آزاد
ناشر: مشکی
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۳۹۳
تعداد صفحات: ۹۵
شابک: ۹۷۸۹۶۴۸۷۶۵۰۸۳
شعری از بورخس را در صفحه اصلی سایتم نوشته بودم و یاد اظهارنظری درمورد این شعر افتادم. توالی این یادآوریها مرا کشاند به این سمت که کتاب شعری نخوانده از بورخس دارم و میتوانم سراغش بروم. شعری را سالها پیش با ترجمه صفدر تقیزاده در مجله کیان خوانده بودم و مقایسه این دو ترجمه با هم موضوع اصلی این یادداشت است و دلیل نارضایتیام از ترجمه کتاب و سوالاتی که درمورد این مجموعه شعر دارم. هرچند ما عادت کردهایم دربارهی کتابهای ترجمه از این پرسشها نکنیم!
بهشتهای گمشده: گزیده شعرهای خورخه لوییس بورخس
نویسنده: خورخه لوییس بورخس
مترجم: حسن تهرانی / ویرایشِ م. آزاد
ناشر: مشکی
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۳۹۳
تعداد صفحات: ۹۵
شابک: ۹۷۸۹۶۴۸۷۶۵۰۸۳
به دلیلی (که واردش نمیشوم چون میتواند ما را از موضوعی که میخواهم در این نوشته مطرح کنم دور سازد) به یاد یکی از شعرهای بورخس نویسندهی نامآشنای آرژانتینی میافتم، شعری که زمانی در ستون کناری سایت شخصیام چون شعاری گذاشته بودم و کسانی هم دربارهاش اظهارنظر کرده بودند. در واقع یاد یکی از این اظهارنظرها میافتم و از آنجا به یاد شعر.
وقتی میگویم «… یکی از شعرهای بورخس … » مبادا تصور کنید که همهی شعرهای این نویسنده یا حتی بیشتر شعرهایش را خواندهام. در واقع چند شعری بیشتر از او نخواندهام و البته تعداد بیشتری داستان (باغ گذرگاههای هزارپیچ ترجمهی احمد میرعلایی) و مقدار معتنابهی مصاحبه (گفتوگو با بورخس ترجمهی کاوه میرعباسی). کتاب موجودات خیالی با برگردان احمد اخوت را هم دارم، هر از گاهی ورق زدهام و صفحاتی از آن را خواندهام. کتاب منحصربهفردی است دربارهی انواع و اقسام موجودات عجیب و غریبی که در ادبیات ملتهای مختلف به تصویر کشیده شدهاند.
به هر رو، در جستوجوی آن شعر، به خاطر میآورم که کتاب گزیدهی شعرهای بورخس به نام بهشتهای گمشده را یکی دو سال پیش در کتابفروشی خانهی هنرمندان خریدم، ولی نخوانده باقی ماند. شاید یکی دو باری هم ورقش زدم و در این حد که مطمئن شدم آن شعر محبوب من با عنوان «عادلها» در آن بود. پس به سراغش میروم که هم مروری مجدد در آن شعر بکنم و هم شعرهای دیگر را بخوانم و شاید هم یادداشتی بنویسم در معرفی کتاب. پیدا کردنش کاری ندارد. کتابهای بورخس در قفسهی کتابهایمان جای مخصوص خودشان را دارند.
پیش از خواندن شعر «عادلها» که در این کتاب نامش شده است «نیکان»، مقدمهی ده صفحهای کتاب را میخوانم. مقدمه پر است از حرفهای بدیع بورخس دربارهی رابطهی شعر و فلسفه و کتابها. میگوید شعر و فلسفه اساساً یکیاند. و خدای اسپینوزا را مثال میآورد: ذاتی بیکران، با بینهایت صفت. و میپرسید آیا در شعر چیزی حیرتآورتر از این مییابید؟ بعد در این باره سخن میگوید که چرا خواندن فلسفه میتواند به اندازه خواندن شعر لذتبخش باشد و اینکه اصولاً چرا کتاب خواندن باید کاری مفرح باشد نه تکلیف و اجبار. میگوید:
«پدرم کتابخانهاش را که بینهایت مینمود نشانم داد. گفت میتوانم هر آنچه را میخواهم بردارم و بخوانم، به شرطی که اگر ملالتبار شد، فوراً آن را کنار بگذارم. روشی بر خلاف مطالعهی اجباری. مطالعه باید فرحبخش باشد. فلسفه به ما شادی میبخشد، شادی ناشی از تامل کردن در یک مشکل. کوئنسی گفته است «کشف کردن مشکل، کمتر از یافتن راهحل نیست.» نمیدانم تا به حال راهحلی پیدا شده است یا نه، اما مشکلات فراوانی کشف شدهاند. جهان هر روز رمزآمیزتر، مهیجتر و افسونکنندهتر از قبل میشود.»
در پاسخ به پرسش دیگر بورخس شرح میدهد که چرا زندگی در کتابها و با کتابها میتواند مهیجتر از زندگی پرماجرای واقعی باشد:
«در جوانی، زندگی بزرگان و قهرمانان حماسی را زندگی مرفه میدانستم و گاهی عجولانه، زندگی یک کتابخوان به نظرم زندگی فقیرانه میآمد. اکنون چنین نظری ندارم. زندگی یک کتابخوان میتواند به ثروتمندی دیگر زندگیها باشد. فرض کنید که آلونسو کویجانو هرگز کتابخانه یا کتابفروشیاش را ترک نکرده بود، اطمینان دارم که زندگیاش مانند زمانی که برای پروژهی دن کیشوت تغییر موقعیت داد مرفه بود. برای او زندگی بعدی واقعیتر بود، برای من خواندن دربارهی او درخشانترین تجربهی زندگیام بود. و اکنون که در آستانهی هشتاد سالگی هستم تائید میکنم که ذهنم انباشته از اشعار و کتابهاست. اگر زندگی گذشتهام را مرور کنم بیشک به دوستانم، عشقهایم و بیش از همه به کتابها فکر میکنم.»
—
…. هر نسلی کتابهای معتبر قدیمی را دوباره مینویسد، اما با لهجه و زبان و ردپای خودش. …. کتابها به وسیلهی نسلهای کتابخوان غنی میشوند. … بدون شک هملت امروز پیچیدهتر از زمان شکسپیر است. هملت با برادلی، گوته و بسیاری دیگر غنی و پربار شده است. بنابراین کتابها پس از مرگ نویسنده منتشر میشوند و زندگی میکنند. هرگاه کسی، حتی به آرامی، کتابی را میخواند، متن تغییر میکند. واقعیت خوانده شدن باعث میشود تواناییهایی که از سوی نویسنده نادیده گرفته شده، دیده شود. شاید یک کتاب خوب هرگز با چیزی که نویسنده در نظر داشته منطبق نباشد.
اما آن شعری که انگیزهی مراجعهی من به این کتاب بود. اجازه بدهید اول ترجمهی دیگری از شعر را که سالها پیش در مجلهی «کیان» خوانده و از همان جا رونویسی کرده بودم بیاورم:
عادلها
مردی که در باغچهاش کار میکند،
آن سان که ولتر آرزو داشت.
آن کس که از وجود موسیقی سپاسگزار است.
آن کس که از یافتن ریشه واژهای لذت میبرد.
آن دو کارگری که در کافهای در جنوب،
سرگرم بازی خاموش شطرنجند.
کوزهگری که درباره رنگ یا شکل کوزهای میاندیشد.
حروفچینی که این صفحه را خوب میآراید،
هرچند برایش چندان رضایتبخش نباشد.
زن و مردی که آخرین مصراعهای بند معینی از یک شعر بلند را میخوانند.
آن کس که دست نوازشی بر سر حیوان خفتهای میکشد.
آن کس که ظلمی را که بر او رفته توجیه میکند یا دلش میخواهد که توجیه کند.
آن کس که از وجود استیونسن شاد است.
آن کس که ترجیح میدهد حق با دیگران باشد.
این آدمها، ناخودآگاه، دنیا را نجات میبخشند.
ترجمه: صفدر تقیزاده
و این هم متن ترجمهی انگلیسی شعر:
The Just
A man who, as Voltaire wished, cultivates his garden.
He who is grateful that music exists on earth.
He who discovers an etymology with pleasure.
A pair in a Southern café, enjoying a silent game of chess.
The potter meditating on colour and form.
The typographer who set this, though perhaps not pleased.
A man and a woman reading the last triplets of a certain canto.
He who is stroking a sleeping creature.
He who justifies, or seeks to, a wrong done him.
He who is grateful for Stevenson’s existence.
He who prefers the others to be right.
These people, without knowing, are saving the world.
«آن کس که ترجیح میدهد حق با دیگران باشد» یکی از اندیشههای اصلی شعر است که در ارتباط است با چند سطر بالاترش آن جا که شاعر مینویسد «آن کس که ظلمی را که بر او رفته توجیه میکند یا دلش میخواهد که توجیه کند».
اعتراضی یا انتقادی که به این اندیشه میشود این است که آیا بورخس دارد توصیه میکند چشم بر جنایات جنایتکاران و ظلم ظالمان ببندیم و صدایمان در نیاید. برداشت خودم این است که ضرورتی ندارد این گفته را به حادترین شکلهای بیعدالتی گسترش داد. بورخس دارد میگوید در هزاران مرافعه و اختلافی که با همنوعانمان داریم، آدمهای باانصاف (که ما گاهی آدمهای ضعیف میدانیمشان) فکر میکنند شاید هم حق با طرف مقابل باشد. حتی مهمتر از این، گاهی دوست دارند اصلاً حق با طرف مقابل باشد، بخصوص اگر این طرف مقابل کسی باشد که دوستش داریم.
به هر رو بورخس میگوید اینها، این آدمهای منصف، آن آدمهایی هستند که ناخواسته جهان را نجات میدهند. شاید بگویید این تفسیر به رای است. شاید. اما اگر به نمونههای دیگری که در شعر آمده است نگاه کنیم میبینیم که همه جا صحبت از یک سبک زندگی روزانه است نه موضعگیری در قبال مواضع و رویدادهای سیاسی بزرگ. به هر رو، فارغ از اینکه شعر را چگونه تفسیر کنیم، دو سطر آخر لبّ کلام شعر هستند که در این ترجمه خراب شده است. توجه کنید به ترجمهی آن دو سطر در کتاب:
آن کس که ترجیح میدهد دیگران برای زیستن انگیزهای داشته باشند
اینان که نادیده انگاشته میشوند، جهان را رهایی بخشیدهاند
توجه کنید «آن کس که ترجیح میدهد دیگران برای زیستن انگیزه داشته باشند» کاملاً بیربط است و حتی بیمعنا. و «اینها که نادیده انگاشته میشوند» چه معنی دارد به جای «ناخواسته» یا «بدون اینکه خود بدانند»؟
در سطر دیگری «نوازش کردن» حیوانی خفته شده است «پاییدن» او.
و به جای جملهی ساده و روشن «آن کس که از وجود موسیقی سپاسگزار است» آمده است «آنکه شکرگزار است که بر زمین ترانههاست».
دیگر اینکه در سطر دیگری از شعر، صحبتِ «ابداع رنگ و شکل» توسط سفالگر یا کوزهگر نیست. کوزهگر به رنگ و فرم «میاندیشد». اینها تفاوتهای ظریفی هستند که در معنای شعر موثرند. و چنان چیزهای پیچیدهای هم نیستند، جز آن که شاید مترجم خواسته است شعر را «شاعرانهتر» کند. «بر زمین ترانههاست» به ظاهر «شاعرانه»تر میآید، هرچند از روشنی معنا میکاهد.
چنین مقایسهای در کنار اشتباهات فاحشی که در مقدمه هست، آدم را بیاعتماد میکند. و کاش فقط بیاعتماد میکرد به این ترجمه و این کتاب، برای خوانندهای که تازه میخواهد با بورخس آشنا شود، مانع برقراری رابطه با شاعر میشود، او را میرماند از بورخس که یکی از منابع غنی التذاذ از ادبیات و اندیشه است.
گویا شعرها از اسپانیایی ترجمه شدهاند. امری که باید روی جلد کتاب یا دست کم در صفحهی عنوان آن قید میشد. من این را فقط از روی شناسنامهی کتاب که با حروف بسیار ریز در ابتدای کتاب آمده است میگویم. اما از چه منبعی؟ کتابی با عنوان بهشتهای گمشده در فهرست آثار بورخس وجود ندارد. این نام از کجا آمده و گزینش شعرها توسط چه کسی و بر چه مبنایی انجام گرفته است. اگر این کتاب ترجمهی مجموعهای است فراهم آمده توسط یک بورخسشناس اسپانیایی، آیا او مقدمهای بر کارش ننگاشته؟ جز یکی دو مورد، تاریخ نگارش یا انتشار شعرها معلوم نیست. برای نویسندهای مانند بورخس که بیش از نیم قرن مینوشته، دانستن اینکه شعرها آثار جوانی یا کهنسالی اویند مهم است. و البته ما عادت کردهایم دربارهی کتابهای ترجمه از این پرسشها نکنیم.
2 دیدگاه در “بورخس: یک شعر، یک کتاب”
ممنونم از نظرتان آقای چنانی. آموختم.
بله! حق با شماست آقای صافاریان ترجمه آقای تقی زاده روشن تر است…گر چه فکر می کنم -البته این جسارت را بر من ببخشید که گرانیگاه شعر را از سطری که شما ترجیح دادید مضمون روشنگر تمامیت شاعرانه متن باشد به سطر نخست جابجا کنم – سطر مردی که در باغچهاش کار میکند،
آن سان که ولتر آرزو داشت سنگ راهنمای جاده این شعر است. کسی که باغچه خود را آباد می کند هم جهان را زیباتر می کند هم بدون آنکه اجباری مرجع گونه وی را به گزینش های قاعده شده، براند، از باغچه خود به باغچه همسایه پا نمی گذارد. این مثل یک قاعده زرین اخلاق آزادانه همه رفتارهای توصیف شده بعدی را آهسته آهسته معنادار می کند و هر گونه نهاد بیدادگرانه ای را اخلاقا ناممکن می کند یا اینکه می توان شعر را دارای دو گرانیگاه دانست. آنچه در سطر اول آمده عین یک پرانتز آرمانشهر اخلاقی بورخس را می گشاید و آنچه در سطر ایثارگرانه و مسیح وار «آن کس که ترجیح میدهد حق با دیگران باشد» آمده، آن را می بندد. شعر شبیه یک ترنم دینی است. البته در عالی ترین شکل و شاعرانه ترین شکل آن. نوعی حس سنت فرانسیسی در آن روان است که انسان را به امکان نجات جهان با کنش های کوچک امیدوار می کند. شاید اگر بورخس خود را در سطر «آن کس که از وجود استیونسن شاد است» لو نمی داد، به سادگی ممکن بود آن را نیایشی فرانسیسی یا مرتونی بپنداریم. همین باغچه کوچک و همزمان بزرگ بورخسی هم کاتارسیسی اخلاقی است. شاید همین متن، ناخودآگاه، خواننده اش را نجات می دهد. در جایی ابن عربی داستان دایی خود را، که حاکم شهری در اندلس بوده روایت می کند که با یک جمله قدیسی مسلمان، دست از حکومت می کشد. از کجا معلوم شاید خودکامه ای در جایی از این جهان ناعادل، با خواندن عادل ها به اندیشه فرو رود و در جایی میان شخصیت های بی ازار این شعر، باغچه کوچکی را بیل بزند…