بخشهایی از کتاب «در زمانه پروانهها»
چند بخش کوتاه از کتاب را برایتان انتخاب کردهایم تا بیشتر با فضای داستان آشنا بشوید و برای انتخاب این کتاب راحتتر تصمیم بگیرید.
چند بخش کوتاه از کتاب را برایتان انتخاب کردهایم تا بیشتر با فضای داستان آشنا بشوید و برای انتخاب این کتاب راحتتر تصمیم بگیرید.
مامان با تندی میگوید: «بعضیها فکر میکنند که همه چیز را میدانند.»
ماریا ترسا از خواهر بزرگتر محبوبش دفاع میکند: «این گناه نیست، مامان. باورکن گناه نیست. برتو و رائول این بازی را از نیویورک آوردهاند. پدر ایگناسیو با ما بازی کرد. صفحهای دارد با لیوان کوچکی که وقتی این طرف و آن طرف میچرخانند، آینده را میگوید!» همه میخندند، حتی مادرشان؛ چون صدای ماریا ترسا با هیجانی سادهلوحانه میلرزد. دخترک ناگهان با ترشرویی ساکت میشود. احساساتش به سادگی جریحهدار میشود. به اصرار مینروا با صدایی آهستهتر حرفش را ادامه میدهد: «از صفحه سخنگو پرسیدم وقتی بزرگ شوم چه کاره خواهم شد، جواب داد وکیل میشوم.»
این بار همه جلوی خودشان را گرفتند که نخندند. چون ماریا ترسا به یقین دارد از برنامه خواهرش تقلید میکند. مینروا سالها تلاش کرده که به دانشکده حقوق برود.
مامان آه میکشد: «آه خدای من!» اما نشاط به صدایش بازگشته است. «همین را کم داریم، اینکه به تن قانون دامن بپوشانند!»
«این دقیقاً همان چیزی است که این کشور نیاز دارد.» صدای مینروا هربار که از سیاست حرف میزند، سرشار از یقینی قطعی است. مامان میگوید او با دختر پروسو زیاد میپلکد. «وقتش رسیده که ما زنها هم در اداره کشورمان سهیم باشیم.»
*دده با لحن تمسخرآمیزی پرسید: «مادرت بهت نگفت؟ مگر ارواح از جا و مکان ما خبر ندارند؟»
مینو گفت: «مامان دده، دلخور به نظر میرسی.»
«تو میدانی که من به این بازیهای احضار ارواح اعتقاد ندارم. و فکر میکنم مایه رسوایی است که تو، دختر…»
چشمان مینو از خشم برق میزد و مینروا بار دیگر مقابل دده میایستد. «من خودم آدم مستقلی هستم. خسته شدم از اینکه دختر یک اسطوره باشم.»
صورت خواهرش چون قطره آبی که از سقفی شیبدار بچکد به سرعت از او دور شد. دده دستانش را دراز کرد تا دختر خواهر عزیزش را در آغوش بگیرد. اشکهای آغشته به ریمل از گونههای مینو فرومیچکید. آیا او، دده، احساس اسارت در چنگ یک اسطوره را درک نمیکرد؟ نجواکنان گفت: «مرا ببخش. معلوم است که تو حق داری خودت باشی.»
*روی کاغذ مردها سی سال یا بیست سال حکم گرفتند. نمیتوانستم بفهمم چرا برخی از قاتلها کمتر از بقیه حکم گرفتند. احتمالاً آن که در جاده ایستاده بود بیست سال گرفته بود. شاید دیگری هم در دادگاه اظهار تأسف کرده باشد. نمیدانم. اما بههرحال حکمشان زیاد نبود. همه آنها با جادوی انقلابهای ما آزاد شدند. پشتسرهم انقلاب میکردیم، گویی میخواستیم ثابت کنیم حتی اگر دیکتاتوری هم نداشته باشیم که به ما دستور دهد، بازهم میتوانیم همدیگر را بکشیم.
*زن برای هر دو ما نوشیدنی میآورد و تنهایمان میگذارد. جبران مافات میکنیم، از گذشته و حال، بچههای من، بچههای او، کار بیمه من، مطب او در پایتخت، خانه قدیمی که من هنوز در آن زندگی میکنم، خانه جدید او نزدیک کاخ قدیمی ریاست جمهوری. آهسته آهسته به سوی آن گذشته غدار، آن جنایت هولناک، تلف کردن آن زندگیهای جوان، آن زخم همیشه تازه پیش میرویم.
وقتی به این قسمت میرسیم، میگویم: «آی، لیو!»
دستانم را میگیرد و میگوید: «کابوس تمام شده، دده. ببین دخترها چه کردهاند.» با خوشرویی سرودستش را تکان میدهد.
منظورش انتخابات آزاد است، اکنون رئیس جمهورهای بد به قدرت میرسند اما نه با تانکهای ارتشی. منظورش این است که کشور ما در حال رونق است، همه جا مناطق آزاد برپا میشود، انبوه کلوب و هتل تفریحی. اکنون کشور ما که روزی میدان کشتار بود به تفریحگاه کارائیبیها تبدیل شده. شورهزار هم بالاخره گل داده است.
دوباره میگویم: «آی، لیو!»
رد نگاه خیرهاش به اتاق را میگیرم. بیشتر مهمانها جوان هستند. پسرهای تاجرپیشه با ساعتهای کامپیوتری و واکیتاکی در کیف زنانشان تا راننده را از اتومبیل صدا بزنند؛ زنان جوان هوشربایشان با مدارکی تحصیلی که نیازی به آنها ندارند، بوی عطرها، جرینگ جرینگ سوئیچ ماشینهایشان.
«آه، بله!» صدای یکی از این زنان را میشنوم که میگوید: «ما آنجا انقلاب کردیم.»
آنها را میبینم که به ما خیره شدهاند، دوتا آدم مسن، چقدر زیر آن نقاشی بیدو ملوس به نظر میرسند. از نظر آنها ما شخصیتهای قصهای دردناک درباره گذشتهای هستیم که دیگر پایان یافته.