محلهی انگلیسیهای لندن، داستان پنج هفته از زندگی یک «کپی رایتر» در لندن است. ما در داستان او را تنها با عنوان شغلیاش میشناسیم. قهرمان داستان یعنی کپی رایتر همواره در این کشمکش است که تواناییهایش نادیده انگاشته شده و جایگاهش را بسی فراتر از آنچه هست میبیند. او با اطمینان از اینکه بسیاری از آدمهای ثروتمند و مشهور ذرهای از اطلاعات و دانش او را ندارند، تصمیم میگیرد اوضاع را تغییر دهد.
محلهی انگلیسیهای لندن، داستان پنج هفته از زندگی یک «کپی رایتر» در لندن است. ما در داستان او را تنها با عنوان شغلیاش میشناسیم. قهرمان داستان یعنی کپی رایتر همواره در این کشمکش است که تواناییهایش نادیده انگاشته شده و جایگاهش را بسی فراتر از آنچه هست میبیند. او با اطمینان از اینکه بسیاری از آدمهای ثروتمند و مشهور ذرهای از اطلاعات و دانش او را ندارند، تصمیم میگیرد اوضاع را تغییر دهد.
«همانطور که اشاره کردم آقای پروتاگونیست خودش از اهالی محلههای فقیرنشین لندن بوده، پدر بزرگش ظاهرن بعد از جنگ جهانی اول به انگلستان میآید و به هر کاری برای زنده ماندن دست میزند، پدرش یک دکهی کوچک اسپاگتی فروشی داشت، بنابراین وضعیت اقتصادی آنچنانی نداشتند. او مردی خود ساخته است، هیچ وقت از این آدمها خوشم نمیآمد. چندسالیست آدمهای خود ساخته کلاسهای مهارت زندگی و چگونه موفق شویم ترتیب میدهند و مردم بدبخت را میچاپند.
جالب اینجاست که همیشه یکی دونفر از این شاگردان احمق به طرز مسخرهای موفق هم میشوند. غافل از این که عامل موفقیت چیزی نیست که در دستان شما باشد ولی شما میتوانید روی موج موفقیت دیگران سواری کنید.
اگر شما پنج آدم موفق را با هزاران فاکتور موفقیت به من نشان دهید من میتوانم نودوپنج آدم ناموفق را با همان هزارعامل، به شما نشان دهم. همانطور که میدانید من در جایی کار میکنم که تخصصش تبدیل شانس به اصول غیرقابل برگشت پیروزیست. آنجا ما این باور را در مشتریها بوجود میآوریم که اگر میخواهند موفق شوند باید به توصیههای ما گوش دهند و آنها را به کار بندند. این را هم میدانیم که همیشه مواردی وجود دارد که اختیارش دست مشتری نیست و چنانچه در کارش موفق نشد ما همان چند مورد را بهانه میکنیم.
فکر کنم قبل از شرکتهایی مثل ما، آژانسهای خبری، بیشترین سهم را در احمق نگه داشتن مردم دارند پس از آنها به ترتیب روزنامهها و جدیدن گردانندگان دنیای مجازی قرار دارند. شرکتهایی مثل ما در ردههای سوم و چهارم در نوسان هستیم. البته اینهایی که گفتم همه بعداز سیاستمداران و سرمایهداران جهانی است.»
«الان که این مطالب را مینویسم اعتراف میکنم که دوست داشتم با رقیب دوئل میکردم و به جای اینکه از پشت به او خنجر بزنم، رودررو او را میکشتم، تا جان دادنش را ببینم. ولی افسوس در این دوران دوئل قدغن است، در ضمن برد تبلیغاتی چاقوی از پشت را ندارد. من نیاز دارم در فنهای رقیب تنفر ایجاد کنم. همان تنفری که خودم نسبت به او دارم.
این را هم به خوبی میدانم که تنفر من کافی نیست. شاید همین کمبود تنفر باعث شده تا چاقوی من آنچنان که باید در لاشهی خوک قصاب فرو نرود. شاید بهتر باشد برنامه را عقب بیندازم و برای تقویت تنفر پیش مشاور برم. آنها این روزها حرفی جز «هر طور راحتتری» ندارند. به همه مردم توصیه میکنند بدون توجه به دیگران، هرچه دوست دارند انجام دهند.
احتمالن اگر موضوع قتل را با مشاورمان درمیان بگذارم اول سیگاری به من تعارف میکند و بعد خیلی کول با آن لهجهی کاناداییاش میگوید: «اگه فک میکنی با کشتن رقیب عشقی حالت بهتر میشه، خب این کارو بکن.» امروز بش از هر زمان دیگری اومانیسم طرفدار دارد، دویست سال پیش اومانیسم به معنی عام انسان بود امروز به معنی «خود» است.»
Thanks for clicking. That felt good.
Close