باز والزر شروع کرد
این مقاله را ۱۰ نفر پسندیده اند
اسم من روبرت والزر[1] است و پیادهروی را دوست دارم، نه ربطی به رابرت والزر[2] معروف دارم، و نه بهنظرم عجیب میآید که پیادهروی سرگرمی محبوبم باشد. بهش میگویم سرگرمی ولی قبول دارم ــ یا حداقل حاضرم این مساله را درنظر بگیرم ــ که در محل زندگیام در این کشور از مرکز اروپا خیلی بیثباتتر از آن قلمداد میشوم که یک فرد عادی بهشمار آورده شوم و اینکه قرار نیست سرگرمی من را با سرگرمیهای بقیه مردم مقایسه کرد. اینها ادعا میکنند، اینکه سرگرمی نیست فقط یکی از علایم مرض بیثباتی است. کلمهای است که آنها بهکار میبرند: بیثباتی. ولی این را هیچوقت توی روی خودم نمیگویند. پشت سرم درگوشی میگویند. برای همین است که دایم پچپچ میکنند: من ولی صدایشان را صاف و واضح میشنوم ــ باز والزر راه افتاد، دوباره بههم ریخت. اما حتی در همین حد هم اشتباه میکنند چون ماجرا اصلاً دوباره بههمریختن نیست. من همیشه در راهم، راهرفتن از آنجور چیزها نیست که راهانداخته شود، بعد متوقف شود، بعد دوباره شروع شود، اصلاً و ابداً، چون من از وقتی یادم میآید دارم راه میروم. یکبار خیلی وقت پیش راه افتادم و از آن موقع پیوسته راه رفتهام، که یعنی همینطور ادامه خواهم داد چون نمیتوانم بایستم، برای اینکه ایستادن غیرممکن است، چون راهرفتن مایۀ شوقم است، و در مورد من یک چیز دیگر هم هست، کنجکاوی به یک شکل پرتبوتاب، موضوع دیوانگی نیست بلکه کنجکاوی پرتبوتاب است، ولی مردمی که پشت سرم پچپچ میکنند هیچوقت نمیپرسند چیست که این داداش روبرت والرز دنبالش است، بگو ببینم چه فکری میکند که دایم همهجا پیاده میرود. نه، آنها هیچوقت به خودشان زحمت نمیدهند که این سوال را بپرسند و هرگز هم نخواهند داد، هرچند نکته اساسی این است که بفهمیم چرا یک نفر دارد راه میرود، جواب این سوال، اگر اجازه داشته باشم حرفم را تکرار کنم، این است که ماجرا راهرفتن با کنجکاوی است مثل مال من، مثلاً همین حالا در روز اموات، چون روز اموات از آن چیزهاست که علاقهام را خیلی برمیانگیزد. هر روز اموات با روز اموات قبلی فرق دارد و من هیچ روز امواتی را جا نمیاندازم ــ چرا جا بیندازم، وقتی به آن علاقمندم؟ مجارستان، 2013. لباس سبُکِ مناسب فصل، و یک کلاه سبک کوچک: هوا محشر است. جمعیت انبوهی در خیابان است، یکعالم دکۀ گلفروشی، خیابان غوطهور در گلهای مینای پاییزی که از میزهای گلفروشها سرریزند، یک موج گنده مینای پاییزی، سفید، صورتی و زرد، و یک موج گنده از مردم راهی قبرستانها که از همه نوعش را داریم. در وهلۀ اول کاتولیکی ولی همچنین پروتستانی، اوانجلیستی، حتی ارتدوکسی، و طبیعتاً قبرستانهای یهودی هم هستند هرچند خیلی وقت پیش بود که آخرین بار کسی در یکی از آنها دفن شد چون پر شدهاند و بسته بودهاند تا نئونازیها نتوانند راحت واردشان بشوند. رویهمرفته 505 آدم یهودی در این شهر بودند و هر 505 تایشان بیرون انداخته شدند. هیچکدامشان هیچوقت برنگشت. من از میناهای پاییزی متنفرم و، باید اعتراف کنم، به مردم هم چندان مشتاق نیستم، درواقع میشود گفت که از مردم هم متنفرم، یا، حتی بهتر، که از مردم همانقدر متنفرم که از میناهای پاییزی و این فقط بخاطر این است که هروقت مینای پاییزی میبینم بیشتر مرا یاد مردم میاندازند تا میناهای پاییزی، و هروقت مردم را میبینم همیشه به مینای پاییزی فکر میکنم نه مردم. چقدر زندگی هست در قبرستانها. پیادهرویام اول من را از قبرستان کاتولیکها میگذراند، بعد از پروتستانها، اوانجلیستها، و درنهایت از قبرستان ارتدوکسها، و جمعیتهای بزرگی از مردم میبینم، که خیلی عجیب است، و از خودم میپرسم که از کی این ماجرای سرزدن به قبرستانها اینقدر پرطرفدار شد؟ دوران کادار[3] که قطعاً نبود: قبرستانها آنوقت هیچ اینقدر شلوغ نبودند. الان تاج گلهای مینای پاییزی روی قبرهای خانوادگی تاب میخورند چون هرطرف نگاه میکنی کل یک خانواده میآیند برای گلآذین کردن یک قبر با مینای پاییزی، بچههای کوچک، بچههای بزرگتر، بچههای باز هم بزرگتر، مامان، بابا، زن مردمرده و مرد زنمرده، نوهها، عمهها و خالهها، عموها و داییها، هرکس که لایق راهیافتن در این نمایش از اینکه چقدر تقدیر این قبرها بر دل مردم سنگین است باشد. خیره میشوم به سنگ قبرهای تروتازه، ساختهشده از مرغوبترین، گرانترین سنگها، و فکر میکنم در روز رستاخیز چه میشود؟ اینجا آنقدر آدم پرهیزگار و آمرزیده زیاد است که هیچ سنگی سر جایش نمیماند. باید اضافه کنم که هیچوقت عجله نمیکنم و هیچوقت هرز نمیگردم. این که نمیشود پیادهروی. با دستهای جفتشده پشت کمرم قدم میزنم. و حواسم هست که چه میبینم. پرطرفدارترین وسیله نقلیه آن جیپهای سیاه عظیمالجثه هستند که از دوردست، موقع قدمزنان گذشتن از قبرستان کاتولیکها، قبرستان پروتستانها، قبرستان اوانجلیستها و قبرستان ارتدوکسها، سر راهم بهسمت پارکینگ وسیع و گران آن پشت، به چشمم میآیند. درست بعد از آنها نوبت بیاموها، آئودیها، لکسوسها و شورولتهاست، ولی متوجه میشوم که امسال تعداد مرسدسها کمتر از پارسال است و برایم سوال است که چرا مرسدسها از چشم مجارستانیها افتادهاند؟ دلیلی به فکرم نمیرسد و بنابراین به راهرفتن ادامه میدهم. بعد نوبت وولکسواگنها، اسکوداها، اُپلها و سوزوکیهاست، و خیلی زود خودم را در خیابانهای پست فقرا مییابم چون آنچه در ادامه میآید چشمانداز بهراستی غمانگیز ماشینهای پارکشده در دو ردیف طولانی، ظاهراً بیپایان، در دو سمت خیابانِ پشت پارکینگ وسیع و گران است. بخشی به این دلیل که بیرون رانده شدهاند، و، تعارف که نداریم، طبق قانون بیرون رانده شدهاند، از پارکینگ وسیع و گران تا منظره را خراب نکنند، و بخشی به این دلیل که خودشان، این قطار رقتانگیز، نیمهزنگزده، داغون از پژوها، رنوها، فوردها، تویوتاها، داسیاها و کیاها، و ببین، مرسدس هم بینشان هست، قطعاً بالای بیست سال کارکرده، همۀ اینها میخواهند یک جای مناسب که بالایش پول داده شده در این پارکینگ وسیع داشته باشند، که بهعبارتی یعنی دوست دارند پژوها، رنوها و تویوتاهای نوی براق باشند، و قطعاً نه مرسدسهای بالای بیست سال کارکرده. ولی نمیتوانند باشند چون آهن قراضهاند، از آن جور آهن قراضهها که انداخته میشوند به فقرای رویابین، غمانگیزترین چیز درمورد فقرای رویابین این است که امیالشان دقیقاً همان رویاهای آنهاست که در باموها، آئودیها و لکسوسها هستند، که آنها دقیقاً از همان چیزی ساخته شدهاند که رویاهای این یکی آدمهای دیگر و قضیه فقط این است که آنها محکوم شدهاند هرگز وارد هیچ پارکینگ گندهای که باید برایش پول داد نشوند و بنابراین ماشینهایشان محکوم به این هستند که تا ابد بمانند بیرون، یکی از دو طرف خیابان، خاک بخورند، با یک چرخ روی پیادهرو، لمیده به یک سمت، مثل کل مملکت که سقوطش را اینجانب، روبرت والزر، بدینوسیله پیشبینی میکنم. پاهایم برای این با پیادهروی جور هستند که مدتهاست بهجای کفش از پوتینهای لااِسپورتیوا استفاده میکنم، مدل دیلادیوی لااسپورتیوا بااختلاف بهترین پوتینی است که کسی تابحال طراحی کرده، آنقدر چغرند که بیوقفه راه بروم، چون پاپوشم باید بهاندازه کافی چغر باشد که دوام بیاورد، و حالا، که از قبرستانهای کاتولیکها، پروتستانها، اوانجلیستها و ارتودکسها رد شدهام، دارم در قبرستان مدتها بلااستفادهماندۀ یهودیها قدم میزنم چون، بنا بر یک علت ناشناخته، امروز تنها روز سال است که قفلش را باز میکنند، و من از قدمزدن در آن لذت میبرم چون راهرفتن با این لااسپورتیواهای بیرقیب را دوست دارم، بس که زیر پاهایم چالاک و سبکاند، و برای اینکه اینجا نه خبری از مینای پاییزی است نه از مردم. چیزی برای تنفر وجود ندارد، و خلوت و آرام است چون قرار نیست هیچکس زیر این قبرها دوباره بجنبد و معلوم است اینجا هرگز رستاخیزی نمیشود چون قبرها زیر علفها دفن شدهاند و فقط یکی دو تا سنگ اینجا و آنجا هست که قبیلۀ روبهرشد نئونازیها با اسپری رویشان صلیب شکستههای کجوکوله کشیدهاند. این کار را فقط برای تفریح میکنند آن هم وقتی نتوانند سنگها را با لگد بیندازند ــ آنها داکمارتین میپوشند، و من با پوتینهای لااسپورتای زیرهفنریام گام برمیدارم، از سنگ قبرها رد میشوم و به مردههایی که اینجا خوابیدهاند فکر میکنم، هیچکس به آنها سر نمیزند، چون کسی نیست که به آنها سر بزند، بااینکه روز اموات تمام شده و بهزودی روز تعیینشده برای یارزایت[4] خواهد بود. پس آدم حس میکند داریم به زمستان میرسیم و من هم چنان راه میروم که برف باریدن میگیرد، دانههای بزرگ برف، و دارد حال پاگذاشتن با آن پوتینهای لااسپورتیوا روی برف بهم دست میدهد که ــ بااینکه خدا شاهد است هیچ ربطی به رابرت والزر که در دنیا معروف است ندارم ــ قلبم درد میگیرد، درواقع کل سینهام درد میکند، و قدمهایم کند نمیشود، برعکس بهواسطۀ درد ناگهانیام شتاب میگیرد، قدمهای هردم کوتاهتر چون به عجله افتادهام، اما یکسر بیهوده، دستهایم را تکان میدهم و تاب میدهم بعد با صورت سقوط میکنم و درازبهدراز میافتم ــ بدنم بیحرکت، کلاهم قل میخورد دور میشود و تنها این بدن و کلاه هستند که مدتی روی برف باقی میمانند، بههمراه، البته، ردپاهایم، تا اینکه پیدایم میکنند و میبرندم یک جای دور، و بهزودی حتی ردپاهای بهیادماندنی آن پوتینهای معرکۀ لااسپورتیوا آب میشوند، چون بهار شده و هیچکس پیادهرویام را برایم بهجا نخواهد آورد. [1] – Róbert Valzer [2] – Robert Walser (1878-1956): نویسنده سوییسی که به زبان آلمانی مینوشت [3]János József Kádár (1912-1989) دبیرکل حزب کمونیست مجارستان و رهبر این حزب تا یک سال پیش از سقوط کمونیسم در بلوک شرق. سیاستهای اصلاحطلبانه او در مقایسه با دیگر کشورهای بلوک شرق باعث شده بود مجارستان روابط اقتصادی بازتری با کشورهای غربی داشته باشد. [4]Yahrzeit روز یادآوری مردگان در یهودیت- باز والزر شروع کرد
(داستان کوتاهی از لاسلو کراسناهوراکی)
ترجمه به انگلیسی: جورج سیرتز (George Szirtes)
ترجمه به فارسی: سیاوش مسرور
ترجمهی انگلیسی داستان: (There Goes Valzer)
پیشنهاد مطالعه: مروری بر آثار لاسلو کراسناهورکای، برندهی نوبل ادبیات 2025




