آن زبان رندانهی وسواسگریز
«به خاطر یک فیلم بلند لعنتی» اگر شاهکار ادبی نباشد که قطعا نیست، از ارزش ادبی ویژهای برخوردار است و آن سبک منحصربهفرد داریوش مهرجویی در نوشتن است؛ در دیالوگنویسی، در آن زبان زنده، آن کلام رندانه، آن درهمآمیزی عبارات تازه، آشنازدایی از کلمات و همهی اینها بدون کوشش و وسواسگریز.
«به خاطر یک فیلم بلند لعنتی» اگر شاهکار ادبی نباشد که قطعا نیست، از ارزش ادبی ویژهای برخوردار است و آن سبک منحصربهفرد داریوش مهرجویی در نوشتن است؛ در دیالوگنویسی، در آن زبان زنده، آن کلام رندانه، آن درهمآمیزی عبارات تازه، آشنازدایی از کلمات و همهی اینها بدون کوشش و وسواسگریز.
آن زبان رندانهی وسواسگریز
«چندرگه بود، یک رگش میخورد به عرفان شرق و قدری هیپیگری از نوع ایرانیاش. رگ دیگرش میخورد به مسائل هنری از همه رقم، موسیقی، نقاشی و بیشتر عکاسی و ویدئوکاریهای شاعرانه، و رگ سومش میخورد به آنچه از همه مهمتر بود: به زندگی و لذت بردن از زندگی و شر و شور زندگی کردن. بنابراین همیشه در یک حالت اعتلایی، یا به قول خودش استعلایی بهسر میبرد.» ص 294
شاید این توصیفی که مهرجویی دربارهی یکی از شخصیتهای اولین رمانش به خاطر یک فیلم لعنتی به کار میبرد، نزدیکترین توصیف به شخصیت خود مهرجویی باشد. فیلمسازی که هویتش از آنچه که میساخت جدا نبود و همچون همقطاران آنسالهایش، هم جهانبینی ویژهای داشت –چیزی که سینما و سینماگر امروز از فقدانش رنج میبرد- و هم آن را بهگونهای دلنشین میزیست؛ اگر که میگذاشتند.
«چه خوب میشد اگر آدم میتوانست آزاد زندگی کنه و از همه قید و بندها رها باشه. یعنی مجبور نباشه دروغ بگه، یا زیادی توضیح بده، یا کار خودشو به زور توجیه کنه. به طرف بقبولونه که کارش حرف نداره، عالی و درسته و هی از خودش تعریف کنه. من از این لحاظ خیلی خرفتم یعنی خجالت میکشم، یعنی بلد نیستم، یعنی نمیدونم چه جوری باید کار خودم را بفروشم. هی بگم این کار من خیلی خوبه. عالییه. یه جوری به نظرم احمقانه میآید که آدم هی از خودش تعریف کنه.» 65
من سینمای مهرجویی را خوب میشناختم اما نوشتههایش را نخوانده بودم. شاید به واسطهی دید منفی منتقدان ادبی که رمانهایش را تحویل نگرفتند. و حالا که این رمان را به عنوان فتح بابی برای آثار مکتوب او خواندهام (از روی احساس گناه یا مردهپرستی یا همهی آن صفات منفیای که مهرجویی نثار آبا و اجدادمان میکند) میپرسم “چرا؟” اگر منتقدان ادبی ما رمانهای مهرجویی را چندان دوست نداشتند، چرا سینهفیلها پیشقدم نشدند؟
آیا شخصیت مهرجویی به عنوان سینماگری مولف و مهم، آنقدرها نبود که محض کنجکاوی یا قدردانی خوانده شود؟ آیا این نگاه از بالا به پایین از این میآمد که یکی پایش را از گلیمش درازتر کرده؟ یا اصلا فیلمساز را چه به نوشتن؟ کسی که احتمالا نکات ویرایشی را خوب نمیداند و شلخته مینویسد (انگار هر داستاننویسی باید پیرایش خشک و قاعدهمند هم بداند) و مدتها فیلم خوب نساخته که یعنی سالیان درازِ تجربه و تلاش برای سینمای ایران همهاش کشک.
قبل از هرچیز بگویم که رمان به خاطر یک فیلم بلند لعنتی نخستین کتابی است که از مهرجویی خواندهام. من رمان مهرجویی را دوست داشتم؛ اتفاقا از بُعد ادبیاش. اما کتمان نمیکنم که علاقه به سینمای مهرجویی از جهات مختلف روی من تاثیرگذار بوده است. به نظرم داستانی که او نوشته نسخهای در امتداد فیلمهای اوست و این کشفیست که یک طرفدار را واقعا سر شوق میآورد.
یعنی به طریقی سیر و سلوکی است در آن جهان یگانه. به این که آخرش به خودت بگویی آهان! حالا فهمیدم! مهرجویی همین است، همین شخصیتهای همیشهعاشقِ حسود، همین دیوانههای آگاه به دیوانگی، همین سفرهآرای عشق غذا که هالافهولوف آدمها را بهزیرکی و باجزئیات میپاید، همین وطندوست کفری از وطن، همین انسان در مخمصهی متضاد، همین فردیت در حصار جامعه، همین ترس و لرزها، همان کسی که راست راستی مجذوب عرفان و حکمت شرق بود، همان شلنگوتختهبنداز در جستجوی ایمان:
“چه اشکالی دارد که آدم یقین داشته باشد، مگر چه چیزی را از دست میدهیم، حالا اگر هم نداشتیم باز چه چیزی بهدست میآوردیم؟” 297
به خاطر یک فیلم بلند لعنتی داستان آشنایی دارد. ماجرای جوانک فیلمسازِ آسمانجلی که میخواهد کار بزرگی بکند (فیلم بلندش را بسازد) اما به خاطر سانسور و ممنوعالکاری و هزار دشواری دیگر نمیتواند. همین دشواریها و نتوانستنها او را به سمت ماجراهایی پیش میبرند که به موازات آنها زندگی عاشقانهاش را تحتشعاع قرار میدهد تا جایی که تا مرز فروپاشی و دیوانگی پیش میرود. همین طرح داستانی کافیست تا ذهنمان برود سوی فیلمهایی چون هامون، علی سنتوری، نارنجیپوش؛ و اگر با حذف مضمون عشق فقط “دشواریها و نتوانستنها”ی یک فیلمساز را لحاظ کنیم فیلم میکس نزدیکترین است.
در تمام این آثار یک شخصیت اصلی عاشقِ حسود، انسان آویزان و متضادی وجود دارد که میان فردیت خود و حصار جامعه سرگردان است و دست و پا میزند تا بلکه در عشق پیروز شود اما نمیتواند.
«فردیت من چی است؟ کجاست؟ چگونه میتوان صاحب فردیت شد؟ خصوصیاتش چیست؟ بخصوص، و بخصوص، بخصوص در جامعهای که مدام زیر ظواهر و تعارفات و رودربایستیها و لفت و لعاب پوک زندگی دست و پا زده، که مدام نوعی جهالت موروثی بر آن حاکم بوده که میزان تساهل و رواداریاش نسبت به هر حرکت پیشرفته و مترقی تقریبا صفر است. در این جامعه فردیت چه معنایی پیدا میکند؟»
“
اما آیا این تکرار نشانهای است بر اینکه مهرجویی همواره نسخهای از خودش را مینوشت و میساخت؟
ما که او را از نزدیک نمیشناسیم به طور قطع نمیدانیم اما این تکرارها احتمالا بخش بزرگی از دغدغههای او بود. نخستین رمان مهرجویی با آن روایت اول شخص از زبان جوانکی سینماگر با آن درگیریهای شخصی و اجتماعی که دائما لحن و عقیدهی داریوش مهرجویی را به یاد میآورد، چنان است که آدمی را وامیدارد تا گمان برد که راوی خود نویسنده است و نویسنده خود راوی. چیزی که طبق شنیدهها دربارهی باقی آثار داستانی مکتوب او صادق است و البته این تکرارِ “خود” چیزی است که چندان مورد قبول منتقد ادبی قرار نمیگیرد، چراکه نمیداند چنین داستانهایی را نوعی خاطرهنگاری در نظر بگیرد یا داستان.
اما دربارهی این کتابی که من خواندهام، میتوان گفت که آشکارا داستان است، همراه با شنیده شدن صدای مهرجوییِ نویسنده که از راوی داستان جدا نمیشود و همین میتواند دست کم طرفداران سینمای مهرجویی را به خواندن اثر ترغیب کند. به نظر من چنین دعوتی بههیچوجه گزاف نیست و کتاب مهرجویی ارزشش را دارد که از سوی مخاطب ادبیات و رمان فارسی خوانده شود؛ به چند دلیل.
اول اینکه نمونهی خوبی برای نزدیک شدن دنیای سینما و ادبیات به یکدیگر و شناخت تفاوتهای آنهاست. اگرچه که داستان دقیقا به اندازهی تماشای بهترین فیلمهای او چنگی به دل نمیزند. علت اصلی آن شیرفهم کردن مخاطب و به سطح رساندن عمق هر چیزی است. گویی فیلمنامهنویسی بخواهد فیلمنامه را همزمان دکوپاژ کند، آنوقت نیمی از خلاقیت کارگردان از دست میرود. در اینجا راوی داستان از هر دری حرف میزند، همه چیز را میگوید، خودش تجزیه و تحلیل و قضاوت میکند، نسخهی هر مرضی را میداند، مرکز عفونت را پیدا میکند و در نهایت چیزی برای مخاطب به منظور اکتشاف و لذت بردن از آن باقی نمیماند.
اما نکتهی رضایتبخش در داستان مهرجویی این است که با وجود همهی اینها راهش را درست میرود. از این نظر یک داستان کامل است که در و پیکر دارد، شخصیتهایش به درستی تعریف شدهاند، اهداف و موانع مشخصند و مسیری که شخصیت از ابتدا تا انتهای داستان طی میکند منطقی و درست به نظر میرسد. این مهندسی درست داستان و پشت هم قرارگرفتن ماجراها (پلانها و سکانسها)، جایگیری نقاط عطف و اوج گرفتن تدریجی داستان همگی احتمالا به دانش فیلمسازی نویسنده برمیگردد. چرا که سینماگران میدانند درست تعریف کردن یک داستان -حتی بد و کلیشهای- چه اهمیتی دارد. شاید به همین دلیل است که ما اسکار میبریم اما نوبل ادبیات نه!
نکتهی دیگر ریتم متناسب و یکدست داستان است. ضرباهنگ داستان مهرجویی سرزنده و شاداب است که با ژانر کمدی سیاه همخوانی دارد. به هرحال مهرجویی استاد همین ژانر است و میداند چطور آن را پیش ببرد. مثلا با اینکه شخصیتش را دارد میفرستد سینهی قبرستان، برایش مجلس عزای باشکوهی نمیگیرد. همه چیز در در نهایت اسفناک بودن، سرخوشانه پیش میرود.
حفظ ریتم نیز از آن چیزهایی است که قریب به یقین تجربهی فیلمسازی مهرجویی در اجرای آن به او کمک کرده.
علاوه بر این، طبق سنت سینماییهای اهل قلم، کتاب پر است از ارجاعات سینمایی، ادبی و موسیقیاییِ فرحبخش و خاطرهانگیز؛ از کلاسیکها گرفته تا بعدتر. جالبتر آنکه مهرجویی در جایی از داستان حتی به فیلم سارای خودش هم ارجاع میدهد؛ ارجاعی که همچون لطیفهای رندانه مخاطب را غافلگیر میکند و چه بسا لبخندی بر لبش بیاورد.
«حالت ایستادن او، یکدست زیر آرنج دست دیگر که سیگار را رو به هوا نگاه داشته و در تفکر فرو رفته است مرا به یاد اولین پلان فیلم سارا انداخت که کنار پنجره ایستاده بود و خود را آماده میکرد تا یه ضرب برود زیر بار سنگین و دردناکی که قرار است بر سرش فرود آید.»
اما دومین و اصلیترین مشخصهی کتاب مهرجویی زبان خود اوست، آن زبان رندانهی وسواسگریز. و این کیفیت مهم و کمنظیری خصوصا در ادبیات معاصر است که میتواند این کتاب را در قسمت قابل دسترس کتابخانهام جای دهد تا هربار به آن برگردم و زبانی که در سراشیبی بایدها و نبایدهای دستوری و فکری قرار گرفته را به ساحت بداههگوییها و کلمهسازیها و بازیگوشیهای کلامی برگردانم.
«همه اینها را به خورد ما میداد و مدام سیخ میزد که کارهایشان را بخوانیم و این کله زمختِ درخودبسته را قدری گشایش دهیم. بعد گاه به گاه میزد به کلهاش و روزههای به قول خودش cleaning میگرفت. دست به هیچ چیز دیگر نمیزد، نه سیگار، نه جوینت، نه آبج، نه چیز دیگر، که اینها را گاه به گاه همراه با آن خرد یونانی مدارا مزمزه میکرد. تعادل، مدارا، اینها را زمانی موعظه میکرد که یک دوره شور و شر دیونیزوسی، به اصطلاح، را طی کرده و خود را خورد و خمیر کرده بود. از بابت ایمان هم همهاش میگفت پنجاه پنجاه و این را از یکی از فیلمهای برگمان گرفته بود.»
آثار زیادی در تاریخ ادبیات هر سرزمینی وجود دارد که تنها با مولفهی زبانی جلوه مییابد و قَدر میگیرد. زبان مهرجویی در این کتاب، زبان بکر و شیرینیست که هنوز به ضرب و زور تلویزیون و رسانه، شبیهسازی فرهنگی و یکدست شدن فکرها و آدمها و قالبها له و لورده نشده. درست مثل شکل خاص حرف زدن او، حاضرجواب و بداههگوست.
به خاطر یک فیلم لعنتی اگر شاهکار ادبی نباشد که قطعا نیست، از ارزش ادبی ویژهای برخوردار است و مهمترین آن سبک منحصربهفرد داریوش مهرجویی در نوشتن است؛ در دیالوگنویسی، در آن زبان زنده، آن کلام رندانه، آن درهمآمیزی عبارات تازه، آشنازدایی از کلمات و همهی اینها بدون کوشش و وسواسگریز.
زبان مهرجویی را رندیهای شاعرانه صیقل داده و شیطنتهای کنایهآمیز، توام با غرولندهای مداوم شبهمنتقدانه و شبهروشنفکرانه و گویش شیرین کوچهبازاری، و این چیزیست که در خاطر من و شاید ادبیات فارسی میماند. شاید زمانی که بشود از ارتفاع بالاتری منظره را کاوید و به آثار داریوش مهرجویی به شکل تازهتری نگاه کرد.
اما آخرین و مهمترین ارزش این کتاب بیشک متوجه خود مهرجویی و دنیای منحصربهفرد اوست. در این رمان میشود ردپای دنیای سینمایی مهرجویی، موتیفهای موردعلاقهاش، شخصیتهایی که میشناخت و دغدغهها و جهانبینی بهخصوص فیلمهایش را پیدا کرد. حتی میتوان از سینما نیز فراتر رفت و نقبی زد به انتخاب کتابهایی که برای ترجمه برگزیده؛ کتابهایی که رنگ و بوی حکمت شرقی و فلسفهی عقلگریز دارند.
علاوه براین، رمان او بیانگر فضای حاکم بر جامعهای است که فیلمساز بزرگی چون داریوش مهرجویی در آن تنفس کرده، رشد یافته یا دچار سیر نزولی شده است. قطعا آنچه که مهرجویی دربارهی سینمای ایران گفته، دارای ارزش تاریخی مهمی است و میتواند تجربههای کسان دیگری را شهادت دهد. اینکه آنها با چه موانع و مشکلاتی روبهرو بودهاند، مناسبتهای پشت پرده چگونه کار میکرد و آنها چطور با شکل ویژهای از سانسور مواجه میشدند. اگرچه چنین برخوردی با آثار مهرجویی شاید برای ما که همعصر او هستیم چندان تازگی نداشته باشد اما آیندگان به اعتبار شخصیت تاریخی و برجستهی مهرجویی، طور دیگری آثار او را خواهند دید و قضاوت خواهند کرد.
چندوقت پیش نویسندهای دربارهی کتاب شعر عباس کیارستمی نوشت “مزخرف، مزخرف محض. کاش به همان کلوزآپی که ساخت اکتفا میکرد.” برای آن نویسنده ننوشتم که کیارستمی نفس بودنش در هر شکلی مهم است. دنیایش مهم است. نگاهش به سنگ و درخت و چوب و صدای شرشر آب مهم است. و ما -من و شما که احتمالا فرهنگ را پاس میدارید – وظیفه داریم برگزیدگان فرهنگی را از زوایای گوناگون بشناسیم و چه خوب که آنها خود این فرصت را در قالبهای مختلفی که آزمودند به ما دادند.
داستانهای مهرجویی برای من، پیش از هرچیز، واجد چنین کیفیتی است و فکر میکنم باید خوانده و شناخته شوند. اصلا میدانید؟ محض گل روی خود داریوش مهرجویی.
داریوش مهرجویی